دردِ عشق نداری، اگر چه بیماری

ساخت وبلاگ

نهاد دست به پیشانی ام که تب داری‏

‏‏گرفت نبض مرا باز هم که بیماری!‏

‏‏نگاه کرد به حالم، نگاه کرد به می‏

‏‏به گریه گفتمش آری، طبیب من! آری!‏

‏‏نگفت قصه و خمیازه را به آه آمیخت‏

‏‏که دردِ عشق نداری، اگر چه بیماری‏

‏‏سکوت کرد! چه خوب است رفتنی باشم‏

‏‏سفر بخیر اگر راه توشه ای داری‏

‏‏به خنده گفت که از جان من چه می خواهی؟‏

‏‏گریستم که تو عاشق کش دل آزاری‏

‏‏نقاب از رخ فریاد ناگهان برداشت‏

‏‏که سُست عهد! مرا مثل خود نپنداری‏

‏‏تو را هزار هوس، سر‏ ‏دوانده و اکنون 

‏‏بر آن سری که مرا زین میان به دست آری‏

‏‏هزار بار دلت را به غیر بخشیدی 

‏‏در ادعا ز دو عالم فقط مرا داری‏

‏‏کنون که سکة عمرت ز اعتبار افتاد‏

‏‏مرا که گنج پر از گوهرم خریداری‏

‏‏ز شرم ضجه زدم آنقدر که جان دادم‏

‏‏جز این نبود سزای چو من سیه کاری‏

‏‏گذشت و رفت که شاید ببخشمت روزی 

‏‏ز روی صدق ببینم اگر گرفتاری‏

‏‏قادر طهماسبی، از کتاب «عشق بی غروب»

کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه،...
ما را در سایت کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه، دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adaberoz بازدید : 95 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 18:12