نهاد دست به پیشانی ام که تب داری
گرفت نبض مرا باز هم که بیماری!
نگاه کرد به حالم، نگاه کرد به می
به گریه گفتمش آری، طبیب من! آری!
نگفت قصه و خمیازه را به آه آمیخت
که دردِ عشق نداری، اگر چه بیماری
سکوت کرد! چه خوب است رفتنی باشم
سفر بخیر اگر راه توشه ای داری
به خنده گفت که از جان من چه می خواهی؟
گریستم که تو عاشق کش دل آزاری
نقاب از رخ فریاد ناگهان برداشت
که سُست عهد! مرا مثل خود نپنداری
تو را هزار هوس، سر دوانده و اکنون
بر آن سری که مرا زین میان به دست آری
هزار بار دلت را به غیر بخشیدی
در ادعا ز دو عالم فقط مرا داری
کنون که سکة عمرت ز اعتبار افتاد
مرا که گنج پر از گوهرم خریداری
ز شرم ضجه زدم آنقدر که جان دادم
جز این نبود سزای چو من سیه کاری
گذشت و رفت که شاید ببخشمت روزی
ز روی صدق ببینم اگر گرفتاری
قادر طهماسبی، از کتاب «عشق بی غروب»
کتاب کهنهای هستم پر از اندوه،...برچسب : نویسنده : adaberoz بازدید : 95