ای کاش مرد آتش و خون بودند، افراسیاب جنگ و جنون بودند

ساخت وبلاگ

چشمان تو دو معبد رؤیایی، بر قله­های مبهمتقدیرند

آرام و وهمگون و اهورایی، سرشار از شکوه اساطیرند

 

آرام خفته­ای و دگر تب نیست، آن ناله­های ممتدِ هر شب نیست

درد و تب این دو یار قدیمی هم، دیگر سراغی از تو نمی­گیرند

 

زین پس غم زمانه نخواهی خورد، بر شانه بار درد نخواهی برد

ای دوست زنده­ای و نخواهی مُرد، اسطوره­های عشق نمی­میرند...

 

این واژه­ها حقیرتر از آنند تا ترجمان تسلیتی باشند

آن جا که بغض­های فروخورده، آتشفشان بسته به زنجیرند

 

وقتی که دوست زخم زبان دارد، دشمن هزار مکر نهان دارد

دیگر... چگونه .... آه چه باید گفت، این بغض­ها چه قدر گلوگیرند!

 

ای کاش مرد آتش و خون بودند, افراسیاب, جنگ و جنون بودند,

گرسیوزانِ دون و زبون این جا، پیران ایم جماعت بی­پیرند!

 

این بغض­های سرکش بی­پایان، بگذار بشکنند و فروریزند

آیینه­ها غم­زده بعد از تو، پیوسته در شکستن و تکثیرند 

محمدرضا ترکی، (بهمن 1377)

کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه،...
ما را در سایت کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه، دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adaberoz بازدید : 105 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 19:30