چشمان تو دو معبد رؤیایی، بر قلههای مبهمتقدیرند
آرام و وهمگون و اهورایی، سرشار از شکوه اساطیرند
آرام خفتهای و دگر تب نیست، آن نالههای ممتدِ هر شب نیست
درد و تب این دو یار قدیمی هم، دیگر سراغی از تو نمیگیرند
زین پس غم زمانه نخواهی خورد، بر شانه بار درد نخواهی برد
ای دوست زندهای و نخواهی مُرد، اسطورههای عشق نمیمیرند...
این واژهها حقیرتر از آنند تا ترجمان تسلیتی باشند
آن جا که بغضهای فروخورده، آتشفشان بسته به زنجیرند
وقتی که دوست زخم زبان دارد، دشمن هزار مکر نهان دارد
دیگر... چگونه .... آه چه باید گفت، این بغضها چه قدر گلوگیرند!
ای کاش مرد آتش و خون بودند,،, افراسیاب, جنگ و جنون بودند,
گرسیوزانِ دون و زبون این جا، پیران ایم جماعت بیپیرند!
این بغضهای سرکش بیپایان، بگذار بشکنند و فروریزند
آیینهها غمزده بعد از تو، پیوسته در شکستن و تکثیرند
محمدرضا ترکی، (بهمن 1377)
کتاب کهنهای هستم پر از اندوه،...برچسب : نویسنده : adaberoz بازدید : 105