نهاد دست به پیشانی ام که تب داریگرفت نبض مرا باز هم که بیماری!نگاه کرد به حالم، نگاه کرد به میبه گریه گفتمش آری، طبیب من! آری!نگفت قصه و خمیازه را به آه آمیختکه دردِ عشق نداری، اگر چه بیماریسکوت کرد! چه خوب است رفتنی باشمسفر بخیر اگر راه توشه ای داریبه خنده گفت که از جان من چه می خواهی؟گریستم که تو عاشق کش دل آزارینقاب از رخ فریاد ناگهان برداشتکه سُست عهد! مرا مثل خود نپنداریتو را هزار هوس، سر دوانده و اکنون بر آن سری که مرا زین میان به دست آریهزار بار دلت را به غیر بخشیدی در ادعا ز دو عالم فقط مرا داریکنون که سکة عمرت ز اعتبار افتادمرا که گنج پر از گوهرم خریداریز شرم ضجه زدم آنقدر که جان دادمجز این نبود سزای چو من سیه کاریگذشت و رفت که شاید ببخشمت روزی ز روی صدق ببینم اگر گرفتاریقادر طهماسبی، از کتاب «عشق بی غروب» بخوانید, ...ادامه مطلب